شهید مهدی زین الدین
ناهار خونه پدرش بودیم . همه دور تا دور سفره نشسته بودم و مشغول غذا خوردن.
رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم .
این قدر کارش برام زیبا بود که تا الان تو ذهنم مونده.
برچسبها: خاطرات شهدا،شهید زین الدین،همسرداری شهدا
پنج شنبه 92/10/26 1:52 عصر فریاد بی صدا